هدیه های آسمانی

آخرین روزهای انتظار...

سلام کوچولوهای نازم... خوبید عشق های من؟ خیلی وقته مامان نیومده براتون بنویسه... باور نمیشه دو ماه شده که به وبلاگتون سر نزدم... همین الان همه اتفاق های این مدت رو براتون می نویسم... توی این مدت دو بار مامان بزرگ و یک بار خاله اومده خونمون که مراقب مامانتون باشن که بتونه فسقلی هاش رو صحیح و سالم و سلامت به دنیا بیاره... رنگ اتاقتون رو دوست بابا جون (آقا محمد) انجام داد، بلافاصله سرویس خوابتون رو آوردن و اون رو چیدیم توی اتاق.الان تقریبا اتاقتون آماده حضور نفس های من هست فقط مونده آویز سقف که به امید خدا فردا بابا وصل می کنه... توی پست بعدی عکس های اتاقتون و گهواره و هر چیزی که براتون گرفتیم رو می ذارم... بابا خیلی براتون وقت م...
13 اسفند 1394

شوینده های بهداشتی...

سلام نازنین های من... دیروز یه کم مامان رو نگران کرده بودید، خیلی کم تکون می خورید ... وقتی بابا اومد خونه کلی باهاتون حرف زد و نازتون داد تا بالاخره یه کم تکون خوردید...  بابا هم به عنوان جایزه قبول کرد ما رو ببره بیرون یه دوری بزنیم... البته بارون میومد اما مگه میشه ما سه تا از بابای مهربونتون چیزی بخوایم و برامون انجام نده؟؟؟  رفتیم فروشگاه گلستان... می خواستم براتون پوشک هم بخرم که بابا گفت بهتره اول با چند تا از دوستاش که تازه بچه دار شدن مشورت کنه بعد پوشک بخریم، منطقی بود و مامان هم قبول کرد. رفتیم سراغ شامپو، روغن بدن، پودر بچه، لوسیون و پودر صابون... خیلی کیف میده آدم برای بچه هاش خرید کنه، مامان که خیلی حس خوبی...
3 دی 1394

سفارش سرویس خواب...

سلام عشقولی های مامان... هزار ماشاالله حسابی بزرگ شدید، کم کم باید اتاقتون رو آماده کنیم... مامان و بابا خیلی وقته دنبال یه سرویس خواب خوب و قشنگ براتون هستند... می خواستیم بریم برای سفارش سرویس خواب که مامان بزرگ گفت میاد اهواز  برای همین تصمیم گرفتیم صبر کنیم با هم بریم برای سفارش خاله فاطمه قرار بود براتون در آویز درست کنه، مامان براش چند تا عکس فرستاده بود که اونا رو درست کنه. برای هر کدوم از فسقلی ها هم یه دونه جغجغه درست کرده بود که قبلا عکسش رو برام فرستاده بود ولی گفته بود یه غافلگیری هم برامون داره...  وقتی مامان بزرگ یکی یکی وسایلی رو که خاله فرستاده بود رو از چمدون بیرون میاورد مامان و بابا کلی ذوق می کردن تا اینک...
1 دی 1394

پیاده روی اربعین...

سلام کوچولوهای نازم... امسال مامان و بابا بخاطر شما دو تا شیطون بیشتر خونه نشین شدن و کمتر از سال گذشته به مراسم های مذهبی رفتن... پارسال می خواستیم با مامان بزرگ هماهنگ کنیم بریم کربلا (پیاده)، اما چون مامان پاسپورت نداشت نتونستیم بریم... ب قبل از اینکه خدا شما دو تا فرشته ناز رو بهمون بده مامان رفت پاسپورتش رو گرفت که امسال بریم اما امسال بخاطر سلامتیه شما دو تا نازنین، مامان و بابا ترجیح دادن نرن.از طرفی هم چون مامان خیلی دلش می خواست بره کربلا؛ بابای مهربون مامان و فسقلی ها رو تا جایی که امکانش بود به کربلا نزدیک کرد... بعد از نهار قرار شد بریم چذابه... تا یه جایی رو با ماشین خودمون رفتیم اما از یه جایی به بعد رو باید با اتوبوس...
15 آذر 1394

اولین حضور عشق های من...

سلام کوچولوهای نازم... مامان خیلی منتظر بود تا شما دو تا کوچولو حضور خودتون رو با جدیت اعلام کنید تا بالاخره چند شب پیش حس کردم که فسقلی های نازم دارن خودنمایی می کنن  اما مطمئن نبودم تا بالاخره سه شنبه ( 3 آذر ) موقع خواب وقتی روی پهلو خوابیدم شروع کردین یه شیطونی کردن...   چون مامانی از حرکات شما لذت می بره همش از این پهلو به اون پلو می شد تا حرکت هر دو تاتون رو حس کنه...  کلی با هم بازی کردیم تا مامان خوابش برد... خدا رو شکر هر روز حرکاتتون ملموس تر میشه... دلبرای شیطون جدیدا وقتی بابا درباره شما حرف میزنه گهگداری تکون می خورید...  با بابا رفتیم و چند جا مدل های سرویس خواب رو دیدیم   ...
8 آذر 1394

سونوگرافی آنومالی قلب...

سلام شیطون های مامان... امروز با بابا رفتیم برای انجام سونوگرافی سلامتی سه ماهه دوم. الان 18 هفته و یک روزتون هست. امروز بابا زحمت کشید و لطف کرد بخاطر مامان و نی نی هاش زودتر اومد خونه تا خودش ببرتمون برای انجام سونو. اینبار خانم دکتر اجازه نداد که بابا بیاد داخل. مدت زمان انجام سونوگرافی هم یه مقدار طولانی بود... البته مامان حسابی از دیدن فرشته های نازش لذت برد و تونست برای سومین بار صدای قلب های نازشون رو بشنوه.  نکته خوب این سونو این بود که دکتر اجازه داد ازتون فیلم بگیرم... شماها هم اصول دلبری کردن رو خیلی خوب بلدید، تا تونستید دلبری کردید...  به امید خدا وقتی بزرگ بشید حتما فیلم رو بهتون نشون می دم...  &...
26 آبان 1394

اولین مسافرت با فسقلی ها....

سلام کوچولوهای نازم این اولین مسافرت شما کوچولوها هست. بالاخره دکتر اجازه سفر رو به مامانی داد ... اول می خواستیم پنج شنبه بریم تهران اما چون عمه لاله برای پنج شنبه که اول محرم بود نذری داشت من و بابا تصمیم گرفتیم جمعه حرکت کنیم (آخه مامانی حسابی هوس شله زرد نذری کرده بود  ) جمعه صبح با توکل به خدا حرکت کردیم به سمت تهران... خیلی نگران بودم که خدایی نکرده توی جاده اذیت نشید یا یه وقتی یادتون نیوفته که برای مامان و بابا دلبر کنید  و حال مامان بد بشه   البته بابا حسابی حواسش بهمون بود، تند تند ماشین رو نگه می داشت تا مامان و نی نی هاش قدم بزنن تا یه وقتی خسته نشن...  (آقای پدر حسابی شرمنده محبتتون شدیمـ...
8 آبان 1394

دلبری کردن دوقلوها...

سلام عشق های مامان و بابا... امروز قرار هست بریم برای تست غربالگری، آخهد هزار ماشاءالله و شکر خدا نفس های مامان و بابا بزرگ شدن... برای این تست باید مامان قبل از ظهر می رفت آزمایشگاه و نوبت می گرفت تا وقتی دکتر اومد خیلی معطل نشیم اما چون دکتر چند تا مریض بدحال داشت حدود 4  ساعت منتظرش موندیم!!!!!!  بابا از سرکار اومد خونه و دوش گرفت و زودی اومد پیش ما سه تا...  وقتی نوبت معاینه مامان شد، مامان از خانم دکتر سارا مسیح که خیلی دکتر زبردست و خوبی هست خواهش کرد که اجازه بده بابایی هم بیاد داخل اتاق و سونوگرافی شماها رو ببینه. خانم دکتر هم اجازه داد... امروز برای اولین بار بود که بابا می خواست فسقلی های نازش رو ببی...
12 مهر 1394

مریض شدن مامان و بابا...

سلام شکمو ها... امشب مامان دلش می خواست با بابا بره بیرون، برای همین رفتیم فروشگاه و مامان کلی تنقلات خرید. برای اولین بار بود که این همه چیپس و پفک و ... رو مامان هوس کرده بود و می خرید ( البته شماها هوس کرده بودید و من فقط زحمت انتخاب کردنش رو براتون کشیدم   ). طفلک بابا که 30 هزار تومن تنقلات برای ما سه تا خرید  ، البته برای خودش هم دو تا تن ماهی خرید که شد 10 هزار تومن... ( فسقلی ها بیاد یه چیزی در گوشتون بگم؛ بچه ها ما سه نفری 30 تومن و بابا یک نفری 10 تومن، پس ما زیاد خرید نکردیم، همه چیز عادلانه هست؛ موافقید؟ پس دست و جیغ و هوراااااااا به افتخار هر چهار تامون....  بعدش رفتیم و یه جعبه کوچولو شیرینی دا...
6 مهر 1394