آخرین روزهای انتظار...

سلام کوچولوهای نازم...

خوبید عشق های من؟

خیلی وقته مامان نیومده براتون بنویسه... باور نمیشه دو ماه شده که به وبلاگتون سر نزدم... همین الان همه اتفاق های این مدت رو براتون می نویسم...

توی این مدت دو بار مامان بزرگ و یک بار خاله اومده خونمون که مراقب مامانتون باشن که بتونه فسقلی هاش رو صحیح و سالم و سلامت به دنیا بیاره...

رنگ اتاقتون رو دوست بابا جون (آقا محمد) انجام داد، بلافاصله سرویس خوابتون رو آوردن و اون رو چیدیم توی اتاق.الان تقریبا اتاقتون آماده حضور نفس های من هست فقط مونده آویز سقف که به امید خدا فردا بابا وصل می کنه... توی پست بعدی عکس های اتاقتون و گهواره و هر چیزی که براتون گرفتیم رو می ذارم...

بابا خیلی براتون وقت می ذاره، کلی باهاتون حرف میزنه. شما پسرهای شیطون هم خودتون رو حسابی براش لوس می کنید.یه چیز جالب، یه مدت هست حسابی بابایی شدید... نمونه بارزش امروز؛ من توی اتاق خوابیده بودم که یک دفعه با حرکتتون بیدار شدم و رفتم توی تراس که همون موقع بابایی از سر کار اومد!!! آخه بچه هم اینقدر بابایی میشه؟؟؟ اونم پسر؟؟؟

چند شب هست مامان همش خوابتون رو می بینه، حسابی برای دیدنتون بی قرار هستم نفس هام. خانم دکتر گفته به امید خدا توی عید به دنیا میاید... ما هم روی یخچال روز شمار گذاشتیم و هر شب عددش رو یکی کم می کنیم تا به امید خدا به صفر برسه...

راستی هنوز براتون اسم انتخاب نکردیم؛ مامان چند تا پیشنهاد داده و یکی (یعنی برای هر کدوم یک اسم) رو یه کم بیشتر دوست داره اما چون دوست دارم با بابا انتخاب کنیم باید یه کم دیگه صبر کنید... اینجا همه براتون اسم پیشنهاد دادن، فقط مونده خاله و دایی و مامان بزرگ تا لیست اسم های پیشنهادی تکمیل بشه...

با مامان بزرگ براتون تشک هم دوختیم، خیلی ناز و کوچولو هستن...مثل خودتون...

چند روز پیش مامان رفت سونوگرافی... هزار ماشالله حسابی بزرگ شدید... خانم دکتر یه کم که نگاهتون کرد خسته شد، آخه می گفت هیچی قابل تشخیص نیست... پای یکی توی سر اون یکی هست پای اون یکی توی سر این... چرا این دو فسقلی اینقدر شیطونن؟؟؟ فداتون بشم که همیشه و همه جا دلبری می کنید... اما شکر خدا همه چیز , نرمال بود... راستی ازتون فیلم هم گرفتم... براتون نگه می دارم که وقتی بزرگ شدید خودتون هم ببینید و لذت ببرید...